از خود بیگانگی یک مفهوم فلسفی است ، ولی تنها به قلمروی کتاب های قطور و سخنان انتزاعی و مطنطن فیلسوفان تعلق ندارد ، بلکه همچنین یکی از زنده ترین تجربیات روزمره ی ماست. از خود بیگانگی مانعی بر سر راه تکامل و شادمانی زندگی جمعی انسان و در عین گامی ضروری برای رشد و ترقی اوست. یعنی چه ؟ چطور می تواند چیزی هم مانعی بر سر راه رشد انسان باشد و هم یک ضرورت؟ در این مقاله به این سئوال پاسخ خواهیم گفت. اما ابتدا بهتر است تمامی تعاریف مبتذل ، عوامانه و مذهبی برای از خودبیگانگی را دور بریزیم. از خود بیگانگی ، به معنای دور شدن از اصالت قومی و ملی، فرهنگ ، نژاد یا گذشته نیست. اگر بخواهیم به از خودبیگانگی که واقعا در زندگی روزمره ی ما رخ می دهد و از آن در رنج هستیم رجوع کنیم و نه تعابیر دیگر از این واژه ، باید ابتدا به مفهوم ساختار رجوع کنیم .
یک ساختار از واحدهایی تشکیل شده است که بین این واحدها ، قواعدی برقرار است. برای مثال مهره ها در صفحه ی شطرنج ، ساختاری را تشکیل میدهند که میان آنها قواعدی برقرار است ، هر کدام از مهره ها ، از ارزش نسبی برخوردار بوده و حرکت های تعریف شده ای دارند. اینها قواعد بازی شطرنج هستند ، اما این قواعد را خود ساختار تعیین می کند و نه کیفیت و ماهیت ِ مهره های شطرنج. برای مثال اگر یکی از مهره های شطرنج شما گم شد ، می توانید به جای آن مهره مثلا سرباز یا اسب ، یک قطعه سنگ بگذارید که می تواند همان نقش مهره ی شطرنج را ایفا کند. بنابراین نقشی که آن مهره ایفا می کند ، هیچ ارتباطی به ویژگی های فردی آن مهره ندارد. اکنون برای مثال اجازه دهید به یک اداره رجوع کنیم. کارمندان یک اداره ، منشی ، کارمند بایگانی ، مدیر و آبدارچی ، هرکدام وظایفی دارند که در ارتباط با کل ساختار اداره تعریف می شود. وظیفه ی کارمند بایگانی ثبت مدارک و پرونده ها و رجعت آنها در صورت نیاز است، آنچه کارمند بودن وی را تعریف می کند ضوابط و آیین های اداری هستند و نه خود ِ وی. اگر او یک شاعر یا هنرمند ، فیلسوف باشد هر مذهب و نژادی که داشته باشد ، در وظایف او به عنوان یک کارمند تاثیری ندارد. به بیان دقیق تر ، کارمند بودن فرد را نه ویژگی های فردی بلکه قواعد ساختار اداری تعیین می کند. به عبارتی فلسفی تر ، فرد خود را در دیگری یعنی در کلیت ( در اینجا اداره ، یا در جای دیگر کل ساختار جامعه) تعریف می کند. این مفهوم اصلی از خود بیگانگی است یعنی از دست رفتن هویت فرد در کلیت. یا تصویر شدن و تعریف شدن فرد توسط کلیت و در کلیت.
این می تواند هم خوب باشد و هم بد. چه بهتر که رنگ پوست ، جنسیت و قوم و نژاد فرد تاثیری در وظایف کاری و جایگاه وی در سلسله مراتب اداری نداشته باشند. از طرف دیگر ، فرد نمی تواند در سر کار ، خودش باشد ، او هویت خود را از دست می دهد و فرصتی برای بروز ویژگی ها ، علایق و ابتکارات و خلاقیت های خود را از دست می دهد. به همین جهت است که ازخودبیگانگی هم یک مانع است و هم یک ضرورت. ضرورت است چون آیا ممکن است رئیس اداره حقوق کارمندان را براساس جذابیت شخصی آنان تعیین کند و نه میزان و کیفیت کار آنان؟ از طرف دیگر یک مانع است چون اگر موقعیت این اداره را به کل جامعه تعمیم دهیم ، آیا افراد توسط وظایف و کارکردهایشان در جامعه ، سرکوب نخواهند شد و به موجوداتی گوش به فرمان رهبران دیوانه و مستبد خود تبدیل نخواهند شد؟ این معمایی است که بسیاری از فیلسوفان قرن نوزدهم و بیستم با آن دست به گریبان بوده اند. در اینجا یک رویکرد نسبت به مسئله وجود دارد :
این رویکرد همان بازگشت به فردیت و هویت است که در اوایل قرن نوزدهم ، اراده گرایان و آنارشیست ها از آن دفاع می کردند و از اواخر قرن نوزدهم تا حدودا اواخر قرن بیستم ، مکتب اگزیستانسیالیسم یا اصالت وجود ، مباحث خود را در دفاع از فردیت مطرح کرد. اگزیستانسیالیست ها مطرح می کردند که بدون حق انتخاب برای فرد ، ساختار اقتصادی و نهادهای بوروکراتیک او را خواهند بلعید و به موجودی منفعل و فرمانبردار تبدیل خواهد شد. بنابراین آنها تنها منشا آزادی را خود فرد می دانستند. ممکن است این حرف به نظر شما جذاب و درست به نظر برسد اما اگر من بگویم ، قانون و نهادهای جامعه هم می توانند منشا آزادی باشند ، آن وقت قضیه پیچیده می شود. علی رغم دغدغه و جذابیتی که این اندیشه می تواند داشته باشد ، راهکار آنان برای مسئله کاملا غلط است. برای ارائه یک راه حل درست ، ابتدا باید ببینیم که از خودبیگانگی کلی تر و اصلی تری که ساختار جامعه آنرا موجب می شود چیست؟
از خود بیگانگی کارمند در اداره ، در تحلیل نهایی ، معلول از خود بیگانگی در ساختار کلی ترجامعه است و بنابراین براساس کلیت گرایی ( یعنی درک جزء در رابطه با کل) باید از خودبیگانگی نظام تولید و توزیع موجود در جامعه یعنی سرمایه داری را بررسی کنیم. یافتن پاسخ به معمای فوق نیز با یک بررسی انتزاعی مانند تصور کردن یک اداره ، حل نمی شود بلکه باید به صورت دقیق ، انضمامی و تاریخی مسئله را بررسی کرد.
ریشه ای اصلی از خودبیگانگی در جامعه که دیگر صور از خود بیگانگی معلول آن است ، از خودبیگانگی در مبادله است. مبادله ، شکل غالب روابط اجتماعی میان انسانهاست. در واقع حتی رابطه ی کارمند با اداره هم یک مبادله ی کاری است. همانطور که مارکس می گوید انسانها تنها نگهبان کالاهای خود هستند. وقتی شما به مغازه ای برای خرید می روید ،( اگر آدم معقولی باشید ) کیفیت و قیمت و کلا ویژگی های کالای فروشنده برای شما مهم است و نه اینکه خود فروشنده کیست و از کجا آمده است. فروشنده هم به دنبال پولی است که شما می پردازید و به قول خودش ، مشتری مشتری است. این ویژگی مبادله به خودی خود مشکلی ندارد و اتفاقا لازم هم هست. اما وقتی مبادله برای خرید نیروی کاری کارگران باشد ، این ویژگی سویه ی شرورانه ی خود را نشان می دهد و منشا از خودبیگانگی ریشه ای در همین جاست. در مبادله قرارداد کاری که روزانه میان میلیون ها کارگر در یک جامعه با اقلیتی از کافرماها و سرمایه داران بسته می شود، کارگر نیروی کار خود را به کارفرما می فروشد. او در ازای تعداد ساعات کاری که در خدمت کارفرماست، مزد دریافت می کند و اینکه نیروی کاری او صرف انجام چه کاری می شود، برای او مهم نیست. کارفرما محصول کاری کارگران را گرفته و مزدی کمتر که صرفا معادل بازتولید نیروی کاری آنان باشد ، به ایشان پرداخت می کند. بنابراین کارگران هم از کار خود و هم از محصول کاری خود بیگانه می شوند. این از خودبیگانگی یعنی از خودبیگانگی انسان با کار خویش ، مانعی بزرگ بر سر راه پیشرفت بشریت است. کارگران موجوداتی نافرهیخته و ابزاری بارمی آیند ، از زندگی فقط جان کندن برای لقمه ای نان را تجربه می کنند، به آنها تنها به چشم نیروی کار نگریسته می شود و اینکه ایشان از کار خود چه می آموزند و چه خلاقیتی نشان می دهند، مهم نیست. خصوصا اینکه کارفرما ها برای افزایش بهره وری ، کار را مداوما به کارهای ساده و کوچک بین کارگران تقسیم می کنند بنابراین کارگر نسبت به منطق تولید ، فن آوری ، و هدفی که تولید یا خدمت اش دارد ، بی توجه و نادان باقی می ماند. مانند بلیط فروشی که تمامی زندگی و شخصیتش در یک کار تکراری و ساده گرفتن وجه نقد و تحویل بلیط ، از بین رفته و استحاله می شود.
اگر به دیگر اشکال از خودبیگانگی در زندگی روزمره دقت کنید ، از خودبیگانه شدن انسان با کار و محصول کاری خویش ، دلیل اصلی جهل ، ملالت زندگی و ابزاری شدن توده هاست. کارگران نسبت به هدف و محصول کاری خود بیگانه می شوند، بنابراین عده ای براحتی نیروی کاری خود را در لباس پلیس و ژاندارم و نظامی و زندانبان و نگهبان و... صرف سرکوب مردم ، جنگ و کشتار می کنند. چون آنها با فروختن نیروی کار خود ، نسبت به هدف کار خویش بی توجه شده و از نتایج آن بیگانه اند.
از این رو وقتی به صورت انضمامی و مشخص ازخودبیگانگی را بررسی کردیم، متوجه شدیم که راه حل در بازگشت به فردیت نیست بلکه مشکل اصلی در اینجاست که در سیستم تولیدی موجود ، مردم نیروی کارخود را می فروشند و نسبت به کار و محصول کاری خود بیگانه می شوند. راه حل ، در اصلاح و دگرگونی اساسی در ساختار است و نه بازگشت به اصالت فرد. مارکسیست ها برخلاف اگزیستانسیالیست ها ، برای تعالی ویژگی های فردی انسان ، خواستار آزادی کار از چنگ سرمایه اند تا دیگر کارگران مجبور نشوند نیروی کاری خود را بفروشند. پس دو راهکار برای حل مسئله وجود دارد: شورش فرد در مقابل ساختار و تاکید بر اخلاقیات فردی مانند آزادی فردی و حق انتخاب و... و یا درک درست مسئله در شرایط انضمامی موجود یعنی لغو کار مزدی. راه حل اول با ادبیاتی اخلاقی، ازخودبیگانگی را صرفا شری می داند که جامعه بر فرد تحمیل می کند اما راه کار دوم از خودبیگانگی را شر نمی داند ( برخلاف برخی از مارکسیست های عوام) بلکه گامی ضروری می داند در جهت پیشرفت تاریخی.
درست است که وقتی انسانها نیروی کاری خود را می فروشند ، منجر به از خودبیگانگی و مانعی بر سر راه انسانی تر شدن روابط اجتماعی می شود ، اما همین فروش نیروی کاری ، نسبت به مراحل پیشین تاریخ جامعه ی طبقاتی ، یک پیشرفت محسوب می شود. انسانها با ورود به عصر سرمایه داری، نیروی کاری خود را به کالا تبدیل کردند ، اما این از خودبیگانه شدن کار ، برای آزادی کارگر از زندگی دهقانی و از چنگ فئودال یا ارباب ضرورت داشت. برای اینکه انسان ها بتوانند کنار یکدیگر در شهرهای بزرگ و صنعتی زندگی و پیشرفت کنند ، لازم بود که از قالب زندگی روستایی که مملو از جهل و خرافات و توهمات بود بیرون آیند. جدا شدن نیروی کار از دهقان و تبدیل او به یک کارگر آزاد ، و در نتیجه ازخودبیگانگی ضروری بود. برخلاف آنچه رومانتیسیت ها و بسیاری از متفکرین می گویند اینطور نیست که دهقانان و یا اشراف از خود آگاه بوده اند و سپس در اثر روابط سرمایه داری ، از خود بیگانه شده اند.
از خودبیگانگی هم یک مانع است و هم یک ضرورت و نه شری که ساختارهای جامعه بر فرد تحمیل می کنند. بسیاری از متفکرین سعی می کنند به شیوه ای انتزاعی ، ازخودبیگانگی را با تضاد منافع فرد و اهداف سودمند گرایانه ی جمع توضیح بدهند. اما ما در اینجا برای درک مسئله و راه حل ، نیازی به لفاظی ها و مرثیه خوانی برای انسان اسیر ماشین ها و نهادها و ساختارهای سرکوبگر نداریم. همچنین نیازی نداریم با توضیح مفصل از نظرات فیلسوفان متعدد ازخودبیگانگی را شرح دهیم. بدون درک مسئله ، این مطالعات فراوان ، بی فایده خواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر