۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

ماترياليسم تاريخي چيست

آتولفو ريرا

م. مرادي


ماترياليسم تاريخي ابزار اساسي ماركسيسم است. عليرغم اسم اش تنها به فهم گذشته، چرايي و چگونگي توالي انواع مختلف جوامعي كه بشر تا كنو ن به خود ديده، نمي پردازد. ماترياليسم تاريخي فهم نيروهاي موجود اجتماعي، اينكه از كجا سرچشمه مي گيرند و بيانگر چه چيز هستند را ممكن مي كند.

ماترياليسم تاريخي ابزاري اساسي ست براي فهم گذشته، حال وآينده ي بشر، و اين همه با هدف پيشبرد حركتي مفيد، و تحت تاثير قرار دادن حال و آينده با عملي انقلابي ست. پس اين نوشته مربوط به يك تئوري"خالص" نيست. وجه عيني و پراتيك ماترياليسم تاريخي(عمل انقلابي ما، وظايفمان و غيره) بديهي و روشن است و در انتهاي اين نوشته از آنها خواهيم گفت. چرا كه ماركسيسم، مخصوصا از ديد ماترياليسم تاريخي توسط وحدت بين تئوري و عمل شناخته ميشود."تفكر ماركسيستي فقط تفكر معطوف به عمل نيست. تئوري عمل است. تفكر در باره ي پراكسيس است، يعني ممكن و ناممكن. (...) تفكر انتقادي تنها با عمل پراتيك انقلابي معنا خواهد داشت. تفكر انتقادي در عمل زيستن"(1)

1- در يافت هاي متفاوت از تاريخ

پيش از ماركس و زمانه ي او چهار دريافت متفاوت از تاريخ در تاريخ وجود داشت( ما در اينجا به برداشت هاي ديگر نمي پردازيم؛ به عنوان مثال در يافت نژادپرستانه كه تاريخ را از دريچه ي برتري و پستي خيالي نژادها توضيح مي دهد. يا ليبراليسم كه تمام تاريخ را به عمل نخبه ها –كارفرماها، مديران يا رهبران- ارجاع مي دهد)

آ- دريافت تئولوژيك از تاريخ

بشر از آغاز پيدايش اش به دنبال نفسير و دادن معنا به وقايعي بود كه در اطرافش اتفاق مي افتاد. انسان بدوي براي هر كدام از عناصر طبيعت(مانند ماه، آتش، باد وغيره) نيروي ويژه اي قائل بود.

اين نخستين شكل توضيح جهان انيميسم يا جان بخشي خوانده مي شود. و از اين دريافتي زاده مي شود، كه تمام تاريخ بشر را تظاهر خواست يك يا چند خدا( يا موجوداتي فراطبيعي) مي داند. مسيحيت با گسترش هژموني اش، دريافت خود از تاريخ را تحميل كرد. در نظر سنت اگوستين(قرن پنجم)، اين خداوند است كه سرنوشت تمام بشريت را اداره مي كند؛ جنگ ها، قحطي ها، امپراطوري هايي كه بنا مي شوند و از بين مي روند، همه توسط مشيت الهي اداره مي شوند. تاريخ انسانها تنها يك هدف دارد. و آن تضمين" حاكميت مسيحيت و عظمت خداوند" روي زمين است! اينچنين بشر تنها ابژه اي است در دستان نيروهاي فراطبيعي و سوژه ي تاريخي خداوند است. او هم "بازيگر" و هم "كارگردان" تاريخ است.

بوست(قرن هفتم)، اين مفهوم را با در نظر گرفتن عوامل تاريخي و يا طبيعي بشري كمي تغيير مي دهد. ولي در نظر او اين عوامل در نسبت با سرچشمه و غايت مندي تاريخ كه تحت حاكميت خواست خداوند قرار دارد، ثانوي هستند.

اين درك از تاريخ كه تكامل تاريخي را بوسيله خواست و عمل مستقيم و غيرمستقيم يك يا چند نماينده ي الهي و فراطبيعي توضيح مي دهد، دريافت تئولوژيك از تاريخ ناميده مي شود.

2-مفهوم ايده آليستي تاريخ

دريافت تئولوژيك تا چند قرن پابرجا بود. تا اينكه از سده ي هفدهم با ظهور بورژوازي مفهوم جديدي پديدار شد. با كنار گذاشتن دخالت خداوند در تاريخ مادي انسان ها، ولترو بيشتر فيلسوفان عصر روشنگري، رويدادهاي تاريخي و تكامل تاريخي را بوسيله ي تكامل عقايد(افكار)، اخلاقيات و آداب و رسومي كه در دوره ي تاريخي مشخصي برتري دارد توضيح مي دهند. و اينچنين، در نظر ولتر،علت سقوط امپراطوري رم مجازات الهي نبود، بلكه عقايد و آداب و رسوم زمانه و همچنين مذهب مسيحيت بود كه مانع مقاومت مفيد در برابر حمله ي بربرها شد. فيلسوفان ديگري مانند هولباخ و هلوتيوس، عليرغم تفسير ماترياليستي شان از طبيعت ( كه در ان دخالت ايده، يا خداوند را كنار مي گذاشتند)، به همان اندازه ايده آليست بودند. در نظر انها با توجه به هوش و خصوصيات عقلاني روشنفكران و متفكران مي توان تكامل تاريخ را توضيح داد.

به اين ترتيب همه ي مفاهيم شرح داده شده را مي توان اينطور خلاصه كرد: تاريخ در دوره هاي مختلف اش را مي توان با افكار انسان ها، عقايدشان، مذهب شان و توانايي يا ناتواني انها در انديشيدن توضيح داد.

ج- در يافت غايت شناختي از تاريخ

نقطه ي اوج دريافت ايده آليستي از تاريخ با فلسفه ي هگل است (قرن نوزده). براي هگل، واقعيت مادي چيزي جز بازتاب ذهن انسان ها كه آن را "ايده" يا روح" مي نامد، نيست. اين "روح جهاني" بيان غير مادي تفكر يا عقل انساني ست. بنا بر اين دريافت از تاريخ،روح و واقعيت، در اصل، از هم جدا هستند. در جريان تاريخ، به شكلي خطي و پيش رونده، آدمي در وحدت هر چه تنگ تر ذهن و واقعيت قرار مي گيرد. و اين پيش روي تاريخي تنها به توسط تكامل ذهن امكان پذير است. اينچنين براي هگل، سوژه ي تاريخ سوژه اي متعالي، روح (يا عقل) است كه به تدريج به هستي خود آگاه مي شود. در نظر هگل، اين نوع آزادي اي كه در هر دوره ي تاريخي وجود دارد است كه فرايند پيشرفت روح را به ما نشان مي دهد. ولي اين دريافت از آزادي، خود را در آزادي ذهن، يا همان روح بشري نشان مي دهد و نه در واقعيت عيني انسان ها.

برخلاف ايده آليست هاي كلاسيك، تاريخ و تكامل آن، كه تحت سيطره ي عقل قرار دارد، غايتي دارد: تجسد روح در قالب چيزي كه آزادي را براي همه به همراه داشته باشد. و در نظر او دولت تجسد ان چيز است. براي هگل تاريخ معنايي منطقي دارد. يك تقدير؛ تحقق تمام و كمال ذهن در پيوندي تنگاتنگ با واقعيت، عينيت. و در نظر او، اين غايت خود را توسط دولت بورژوا، آنچنان كه در دوره ي او خود را گسترش مي داد، محقق مي كند. در نظر او،تمام تاريخ بشر فرجامي جز اين ندارد. اين دريافت از تاريخ كه معنايي غايي به آن مي دهد كه از آن گريزي نيست تلئولوژيك يا همان غايت شناختي ناميده مي شود.

د- دريافت ماترياليستي از تاريخ

تعدادي از فيلسوفان ماترياليست در جهت رد كردن تئوري ايده آليستي هگل برآمدند. شناخته شده ترين آنها لودويگ فوئرباخ بود. براي فوئرباخ تحقق وحدت بين ذهن و وجود، بين روح و ماده نمي توانست از روح يا ايده باشد، بلكه بايد از واقعيت مادي و محسوس، از طبيعت و انسان باشد. اينچنين فوئرباخ مفهمو ماترياليستي اي از تاريخ ارائه مي دهد كه در ان عامل محرك ديگر پيشرفت آگاهي نيست بلكه تكامل انسان عيني در طبيعت و جامعه است. ولي فوئرباخ در اينجا مطلق فكر مي كند. و انسان عيني اي كه او از ان حرف مي زند همچنان انساني انتزاعي و مقدر توسط واقعيت محسوس اش است. به طور خلاصه، به اين دريافت از تاريخ ماترياليسم مكانيستي گفته مي شود. چرا كه اولويتي كه براي عينيت قائل مي شود انسان را موجودي مي سازد منفعل و پذيراي تاثيرات طبيعتي كه اطرافش را فرا گرفته و بر آن قدرتي ندارد.

2-شكل گيري ماتريالسم تاريخي نزد ماركس و انگلس

آ-تكوين:

ماركس و انگلس از خلال نقد هايي كه به مذهب، به فلسفه و سياست (سياست دولت) وارد اوردند، اهميت پديده هاي اقتصادي را در فهم جوامع انساني دريافتند. به طور اجمالي تكامل فكري آن دو را در جريان سالهاي1844-1846 مي توان اينچنين خلاصه كرد: نقد آنها به مذهب (مسيحيت)، به منزله ي توليد انساني كه از خود تصويري ايده آل، كامل ( و دسترس ناپذير) از خلال خدا مي سازد. و اين آنها را به نقد فلسفه رهنمون شد؛چرا كه فلسفه به منزله ي بيان انتزاعي انسان، از مذهب سرچشمه مي گيرد. نقد فلسفه ضرورتا از نقد فلسفه ي حاكم بر آن دوره مي گذزد؛ هگل. و چون در فلسفه ي هگل، دولت تجسد روح يا همان عقل است، ماركس و انگلس به نقد دولت مي رسند. نقد دولت هگلي به آنها اجازه داد تا دريابند كه اساس و پايه هاي دولت بورژوا ( و هر نوع دولت ديگر) را نه در خود آن بلكه در جامعه ي مدني بايد جست. چرا كه دولت بيان كننده ي رابطه ي نيرو هاي معيني در جامعه است. و اين تحليل راه را براي مطالعه ي ارتباط بين نيروهاي مختلف طبقات اجتماعي باز مي كند. و اين سوال به ضرورت مطالعه ي شيوه ي سازمان بندي انسان ها براي رفع احتياجاتشان يعني همان توليد، ختم مي شود.( و اين اقتصاد سياسي ست)

ماركس و انگلس از خلال نقد ايده آليسم هگل و ماترياليسم "نظاره گر" فوئرباخ (كه نخستين كسي بود كه قصد پياده كردن سيستم هگلي را داشت در حالي كه همچنان در حيطه ي ايدئولوژيك بود) بسوي توسعه ي مفهمو جديدي از تاريخ گام نهادند؛ ماتريالسم تاريخي ، كه سعي در نشان دادن اهميت و جايگاه توليد مادي (اقتصاد) براي درك جوامع و توسعه ي تاريخي شان، دارد.

ب-"درگرگوني" مغهوم هگلي

ماركس اين كشف را اينچنين بيان كرد:" مناسباتحقوقي، همچنان كه شكل هاي سياسي( ِ دولت) نمي توانند نه در خودشان و نه به توسط تكامل خيالي روح بشري درك شوند. بلكه برعكس، اينها ريشه هاي خود را از شرايط هستي مادي زنده گي كه هگل "جامعه ي مدني" نام اش مي نهد، مي گيرند. و اينكه آناتومي جامعه ي مدني به نوبه ي خود بايد در اقتصاد سياسي جستجو شود." (2)

اينچنين ماركس تئوري ايده آليستي هگل را دگرگون مي كند:"اين آگاهي انسان ها نيست كه زنده گي اجتماعي شان را تعيين مي كند، بلكه برعكس زنده گي اجتماعي ست (عيني و واقعي) كه اگاهي شان را تعيين مي كند".

اين دگرگوني كه به زنده گي مادي و واقعي در برابرآگاهي انسان ها اولويت مي دهد، بر پايه ي نتايج فيلسوفان ايده آليست و غايت شناخت(تلئولوژيك) است. تعدادي از فيلسوفان ايده آليست با اينكه دريافت خودشان را از اهميت نخستين ايده، در تكامل تاريخي ننگه داشته بودند،موافق اين بودند كه "ايده ها" در انسان ذاتي نيستند. كه اين ايده ها از تجربيات انسان ها نشات مي گيرند. تجربياتي كه از وضعيت اجتماعي آنها ناشي مي شود. ولي هيچ كدام از اي فيلسوفان اين "وضعيت اجتماعي" را توضيح نمي داد.

براي ماركس، اگرچه ايده ها مي توانند چيزهايي را توضيح دهند و تاثيرات مهمي هم روي انسان ها بگذارند، ولي همه چيز را نمي توانند توضيح دهند:"ايده ها نمي توانند هيچ چيز را واقعيت بخشند. براي واقعيت بخشيدن به انها انسان هايي نياز است كه نيرويي عملي در كار مي كنند". به همين ترتيب در حيطه ي تفسير تاريخ هم، ايده ها نمي توانند به عنوان سوژه ي اين تاريخ شناخته شوند. همانطور كه ماركس مي گويد:"نبايد زنده گي انسان ها را به توسط افكارشان توضيح داد، بلكه بايد افكار آنها را به توسط زنده گي شان توضيح داد". ايده ها خود را در عمل مادي شكل مي دهند". پس بايد به دنبال توضيح اين عمل مادي و سرچشمه اش بود. اينجاس كه ماركس مفهوم هگلي تاريخ را دگرگون مي كند.

ج-در برابر فوئرباخ

ماركس به شدت از فوئرباخ همچنان كه از هگل تاثير پذيرفته. و به نوبت بعد از در اختيار گرفتن ديدگاه هاي انان و توسط روشي كه خود انها ارائه داده اند، به نقدشان پرداخته. ماركس با وجود كنار گذاشتن سيستم هگلي همچنان آن را، با دگرگوني روش ديالكتيكي هگل حفظ كرده (پايينتر خواهيم ديد).

ماركس فوئرباخ را سرزنش مي كند كه متد اش نمي تواند تمام واقعيت را در پيچيده گي اش دريافت كند. چرا كه متدش هميشه عيني و ملموس نيست. چرا كه حقيقت از برخورد ميان تئوري و واقعيت، ميان ذهن و عمل ساخته مي شود. انسان "ملموس" فوئرباخ، انساني خارج از تمام تاريخ در نظر گرفته مي شود و در نتيجه انساني "انتزاعي" و ابدي ست. در حالي كه انسان در هر دوره اي از تاريخ ساخته ي شرايط اجتماعي، اقتصادي و سياسي ست. بعلاوه، تئوري هاي ماتريالستي فوئرباخ هيچ نتيجه ي عملي اي در مبارزه ي سياسي ندارند. چرا كه ماتريالسم او در اساس منفعل و مكانيستي ست (آنچه هست، بايد همان كه هست باشد). در برابر اين وجه تئوري فوئرباخ است كه ماركس تز يازده و معروف خود را مي نويسد:"فيلسوفان كاري جز تفسير جهان نكرده اند. اما مسئله بر سر دگرگون كردن آن است".

اما بگذاريم ماركس تئوري خود را ادامه دهد:" امتياز فوئرباخ در نظر گرفتن انسان به مثابه ي "چيز ملموس" است.(...) ولي او انسان را به عنوان "عمل ملموس" نمي شناسد. او در حيطه ي تئوري مي ماند و انسان ها را نه در مناسبات اجتماعي مشخص و نه در وضعيت حال هستي شان، كه آنها را آنچنان ساخته كه هستند، در نظر نمي گيرد. او هيچ وقت به انسان فعال و واقعا زنده نمي رسد (...). در آنجا كه فوئرباخ ماتريالست است، تاريخ در فلسفه اش جايي ندارد. و در آنجا كه او تاريخ را در نظر مي گيرد، يك ماترياليست نيست. ماترياليسم و تاريخ نزد او كاملا جدا از هم هستند." (4)

د- معناي ماتريالسم تاريخي

ماتريالسم تاريخي ماركس/انگلس، تئوري شكل گيري و تغيير شكل اجتماعي در تاريخ است. اين تئوري در آن واحد هم نفي ايده آليسم است كه آگاهي انسان ها را جدا از تمام شكل هاي مادي-عيني و فراتر از انها مي داند، و هم نفي ماتريالسم معمولي يا نظاره گر كه فقط اهميت امر عيني و واقع را در برابر ذهن برجسته مي كند. ماتريالسم ماركس/انگلس در عين حال نفي ماتريالسم امپيريسم (ماترياليسم تجربه گرا، كه فقط در خود پديده ها به دنبال توضيح مي گردد) با گفتن اينكه " مناسبات حقوقي همچنان كه شكل هاي دولت نمي توانند بوسيله خودشان توضيح داده شوند". ماترياليسم ماركس برعكس اينها انتقادي و عملي ست. و همچنين با تاييد اوليه ي امر عيني و واقعي، ودر عين حال در نظر گرفتن كنش هاي متقابل دو مفهوم بين ايده آليسم و ماترياليسم كلاسيك، از تضاد هاي بين آن دو فراتر مي رود. " دو تفسير ماترياليستي و ايده آليستي از جهان توسط پراكسيس انقلابي ( ِماركسيستي) به زير كشيده مي شوند. آنها تضاد مين خود را از دست مي دهند(...). خصوصيت انقلابي ماركسيسم (در نتيجه خصوصيت طبقاتي آن) نه از موضع ماترياليستي بلكه از موضع پراتيك(عملي) آن سرچشمه مي گيرد. واينچنين از انتزاع، از فلسفه، همچنان كه از ماتريالسم و ايده آليسم، مي گذرد". (5) چرا كه تمام پراتيك در آن واحد از امر عيني و ذهني ساخته مي شود. بعنوان مثال كار، در آن واحد هم نياز به فكر و هم عمل دارد.

پس ماترياليسم تاريخي يك مفهموم ساده شده يا تفسير منفعلي از تاريخ نيست. بلكه پراتيك است. چرا كه ابزاري ست براي تحليل جوامع انساني در توسعه ي تاريخي شان، بسوي پراتيك انقلابي بر پايه ي مطالعه ي علمي جوامع و وقايع. همچنين اين يك فلسفه نيست. چرا كه "فيلسوفان كاري جز تفسير جهان نكرده اند. مسئله ي مهم بر سر تغيير آن است"(6)

اما تئوري ماترياليسم تاريخي چيست؟

3-مفهوم ماركسيستي تاريخ به توسط ماترياليسم تاريخي

آ-كار و نيروهاي مولد

ماركس مفهموم ماترياليسم تاريخي را با دو ملاحظه متكامل مي كند. نخست، خصوصيت ذاتي انسان كه او را قبل از هر چيز از حيوانات جدا مي كند، توانايي توليد وسائل ضروري امرار معاش و حيات اش است. واقعيت تاريخي اساسي انسان كه بوسيله ي آن مي توان تاريخ اش را فهميد، همين توانايي توليد است:"وضعيت نخستين تاريخ بشر، طبيعتا هستي موجودات انساني است" و در اين واقعيت تاريخي نخستين، ارضاي نيازهاي اوليه ي او بر تمام هستي اش حالت پيشيني دارد:" انسان ها نخست بايد زنده باشند تا بتوانند "تاريخ را بسازند"! پس نخستين كنش تاريخي توليد وسائل ارضاي اين نيازها، توليد خود ِ زنده گي مادي ست. و اين وضعيت اساسي ست كه امروزه مثل هزاران سال قبل بايد هر روزه عملي شود (...) فقط براي زنده ماندن انسان ها" (7)

دوم، ماركس از اين ارتباط نخستين انسان با نيازهايش به ارتباط انسان با طبيعت مي رسد. چرا كه انسان بايد وسائل هستي اش را از طبيعت بيابد. و اين ارتباط اساسي انسان با طبيعت، توسط كار صورت مي گيرد، كه فعاليتي ست كه انسان بوسيله ي آن وسائل اش را توليد مي كند. و اينچنين در اين توليد، در اين فعاليت اساسي كه كار نام دارد سه عنصر شناخته مي شوند:

1-نيروي كار، كه شامل انرژي انساني ِصرف كار شده، نيروي ماهيچه و ذهن است.

2-ابزار كار، كه شامل ابزارها، لوازم و زيرساخت هاي لازم براي توليد وسائل هستي اش است.

3-ابژه (يا موضوع) كار،كه خود طبيعت است (ماده ي خام يا مواد اوليه اي كه تغييري در اش صورت گرفته)

ابزار كار و ابژه ي كار با هم سازنده ي عنصري به نام وسائل توليد هستند.

و در نهايت، ماركس تمام اين عناصر اساسي در ارتباط انسان-طبيعت با كار را نيروهاي مولد مي نامد.

ب-مناسبات اجتماعي توليد و طبقات اجتماعي

اما رابطه ي ميان انسان و طبيعت فقط رابطه اي فردي نيست. همچنين يك رابطه ي اجتماعي ست. چرا كه انسان به تنهايي و خارج از همكاري با ديگر اعضاي نوع خود (جامعه ي انساني) نمي تواند زنده بماند. اندام هاي فيزيكي كم تكامل يافته ي او به او اجازه ي زنده نگه داشتن شان را نمي دهد. او بايد بصورت جمعي توليد كند(...)" (8) در نتيجه انسان " حيواني اجتماعي" ست.

ماركس شيوه اي كه در آن انسان ها وسائل هستي شان را بدست مي آورند(نيروهاي مولد) و شيوه اي كه با آن خود را سازمان مي دهند براي اين كه بتوانند اين كار را به بهترين شكل انجام دهند(مناسبات اجتماعي)،را مناسبات اجتماعي توليد مي نامد. مناسبات اجتماعي توليد، اساسا در هر دوره ي تاريخي اي بوسيله نوع مالكيت بر ابزار توليد شناخته مي شود(مالكيت بر زمين در فئوداليسم و مالكيت خصوصي بنگاه ها ي اقتصادي در سرمايه داري).

مناسبات اجتماعي توليد قبل از هر چيز با شيوه اي كه انسان ها توليد مي كنند، در نتيجه با نيروهاي مولد، مشخص مي شود:"توليد زنده گي، چه توليد زنده گي خود در كار و زنده گي ديگران در توليد مثل، رابطه اي دوگانه است: از يك سو به مانند رابطه اي طبيعي و از سوي ديگر اجتماعي (اجتماعي بدان معنا كه براي انجام آن به همكاري چند نفر نياز است)"پس كار پيوند ميان انسان با طبيعت و با ديگر انسان هاست. اين چنين، عناصري كه كار را تشكيل مي دهند، يا همان نيروهاي مولد، عامل اساسي تعيين كننده ي مناسبات اجتماعي توليد هستند. " مناسبات اجتماعي توليد عميقا وابسته به نيروهاي مولد است. انسان ها شيوه ي توليدشان را تغيير مي دهند و با تغيير آن روش زنده گي شان تغيير ميكند. و در نتيجه مناسبات اجتماعي شان را تغيير مي دهند(...). با توجه به خصوصيات هر شكل ابزار توليد، اين مناسبات اجتماعي(...) طبيعتا متفاوت خواهند بود."(9)

سرچشمه ي طبقات اجتماعي ارتباط بين نيروهاي مولد و مناسبات اجتماعي توليد را نشان ميدهد. پيدايش طبقات اجتماعي، به معناي گرو ه هاي انساني اي كه بواسطه ي سطح ثروتشان خود را از هم تشخيص مي دهند، به شكلي تاريخي مشخص شده است. وقتي 8000 سال پيش انسان ها كشاورزي و دامپروري را كشف كردند، توليد وسائل هستي شان دگرگون شد. وقتي به توسعه ي ابزارآلات كشاورزي براي افزايش راندمان زراعت پرداختند،براي اولين بار ارزش اضافه اجتماعي اي (ظرفيت توليد بيش تر از آنچه مستقيما مصرف مي شود) پديدار شد. تعدادي از گروه هاي اجتماعي، بوسيله ي قدرت مذهبي خود، يا با نيروي اقناعي، اقدام به انحصاري كردن دائمي اين مازادتوليد و همچنين ابزار توليد، كردند. اين گروه ها با گرفتن قدرت اقتصادي به تدريج داراي قدرت سياسي، نظامي و معنوي بر آنهايي كه از ابزار توليد محروم شده بودند، شدند. محروماني كه از اين به بعد براي زنده ماندن مجبور به كار براي صاحبان ابزار توليد بودند. در اينجا تقسيم اجتماعي كار پديدار شد تا تفاوت بوجود امده بين انسان ها را تشديد كند. با بوجود آمدن طبقات اجتماعي بهره كشي سيستماتيك انسان توسط انسان پديدار شد. و از اين زمان به بعد ارتباط فردي ميان انسان ها براي توليد، تبديل شد به ارتباط ميان طبقات اجتماعي.

پس در نتيجه، پايه اي كه بر آن طبقات اجتماعي توانستند پديدار شوند، تكامل توليد مادي وسائل امرار معاش بود. يا بعبارت ديگر تغيير در سطح نيروهاي مولد. اين تغييرات نشان مي دهد كه انها چگونه براي استثمار شدن سازماندهي شده اند( مناسبات اجتماعي انها).

پس طبقات اجتماعي اساسا توسط جايگاه شان در سيستم توليد اجتماعي بازشناخته مي شوند؛"رابطه ي آنها با ابزار توليد، نقش آنها در سازمان بندي اجتماعي كار، ميزان دستيابي و بزرگي سهم آنها در ثروت اجتماعي. بنابراين طبقات، نيروهاي انساني هستند كه مي توانند در كار جايگزين يكديگر شوند. واين به دليل تفاوت جايگاهي ست كه آنها در رژيمي معين در اقتصاد اجتماعي دارند" (10)

ج-زيربنا و روبنا

عناصري كه در زير شرح داده خواهند شد، سازمان بندي اقتصادي جامعه را تشكيل ميدهند. كه ماركس آنها را زيربنا مي نامد (يا پايه ي اقتصادي)

روي اين"پايه" كه تمام جامعه ي بشري را شامل مي شود، اشكال سياسي، قضايي، و ايدئولوژيك جامعه بوجود مي آيند كه سازنده ي روبنا ي جامعه هستند. روبنا از سه عنصر تشكيل شده است:

1-قدرت سياسي، يا اشكال مختلف دولت. روش تحليلي ماركس نشان مي دهد كه دولت هميشه وجود نداشته بلكه در موقعيت هاي تاريخي مشخصي با پيدايش طبقات اجتماعي، پديدار شده. و كاركردش در همه ي دوره ها، اداره كردن و تضمين (از طريق نهادها) شيوه ي توليد همان دوره است. دولت، بيان قدرت سياسي طبقه ي مسلط است كه ابزار توليد را هم در اختيار دارد. بنابراين دولت به شكلي عمل مي كند تا مالكيت در دست همان طبقه باشد: در نتيجه دولت ابزاري ست براي استثمار انسان توسط انسان. تمام دولت ها هر شكلي كه داشته باشند ابزاري هستند براي سلطه ي يك طبقه بر ديگر طبقات.

2-قدرت قضايي، قدرت قضايي از طريق تدوين قوانين، بيان كننده ي نوع تخصيص ابزار توليد توسط طبقه اي معين و در دوره اي معين است. در واقع تضمين قضايي استثمار انسان توسط انسان است. اينچنين در شيوه ي توليد سرمايه داري، اين مالكيت خصوصي ست كه پايه ي اين قوه ي قضايي ست.

3-قدرت ايدئولوژيك، طريقه اي كه در آن انسان ها با هم مرتبط مي شوند براي توليد وسائل امرارمعاش و تخصيص اين ضروريات، تعيين كننده ي ايدئولوژي اين يا آن دوره است. اينچنين، براي ماركس"عقايد طبقه ي مسلط در تمام دوره ها عقايد غالب هستند. به بيان ديگر، طبقه ي صاحب قدرت مادي مسلط جامعه، در عين حال بيانگر قدرت معنوي غالب در جامعه است. طبقه ي صاحب ابزار توليد مادي، در همان حال دارنده ي ابزار توليد معنوي است (...) عقايد مسلط چيزي جز بيان ايدئولوژيك شرايط مادي حاكم نيستند كه شكل ايده يه خود گرفته اند". (11)

اين سه قوه ي مشخص؛ انواع دولت، قوانين و ايدئولوژي مسلط، به نوبه ي خود تعيين كننده ي شكل هاي اگاهي هستند كه در دوره ي معيني غالب اند.

شكل هاي متفاوت روبنا و زيربنا ي جامعه ي بشري تعيين كننده ي شكل هاي متفاوت انچيزي ست كه ماركس شيوه ي توليد مي نامد. ماركس چندين شيوه ي توليد در جامعه ي بشري تشخيص مي دهد: كمونيسم ابتدايي، باستاني،آسيايي، فئودالي و سرمايه داري. جامعه ي كمونيستي كه ما براي ان مبارزه مي كنيم هم يك شيوه ي توليد است. اينجا بايد دو نكته ي مهم را متذكر شد: چندين شيوه ي توليد مي توانند در يك زمان موجود باشند، نه تنها در زمان ها و مناطق و كشورهاي مختلف، بلكه همچنين در يك كشور (كه زاينده ي شكل بندي هاي اقتصادي و اجتماعي مختلط، با تسلط چنين يا چنان شيوه ي توليد. بعنوان مثال، جامعه ي سرمايه داري نيمه فئودال). نكته ي اخر اينكه، توالي ميان اشكال متفاوت توليد نه مكانيكي ست و نه خطي. در هر مرحله ي گذار، اين سير تكاملي مي تواند از راه هاي مختلفي بگذرد.(بعنوان مثال اتحاد جماهير شوروي كه شيوه ي توليد در آن نه كاملا سرمايه داري بود، نه كاملا سوسياليستي چرا كه در بين راه ماند و سقوط كرد)

پس مي توان گفت شيوه ي توليد، يك مفهوم تئوريك و انتزاعي است كه در كليت آن مي توان خصوصيات ويژه ي اشكال متفاوت جامعه كه بشر شناخته و مي تواند بشناسد،را ترسيم كرد. زماني كه مسئله مربوط به تحليل يك جامعه ي عيني، و در دوره اي معين است مانند بلژيك در سال 1997 و انگلستان در سال 1780، ماركس از عبارت شكل بندي اجتماعي و اقتصادي استفاده مي كند كه به نسبت شِماي كلي شيوه ي توليد، پيچيده تر و داراي گوناگوني بيشتر ست.

خلاصه مي كنيم:" آنچه ماترياليسم تاريخي مطرح مي كند اين است كه طريقي كه توسط آن انسان ها توليد مادي شان را سازمان دهي مي كنند، پايه ي تمام سازماندهي آنها را بنا مي كند. و اين پايه به نوبه ي خود تعيين كننده ي انواع ديگر فعاليت هاي اجتماعي هستند به مانند اداره ي مناسبات ميان گروه هاي انساني (...) ماترياليسم تاريخي اين مسئله را كه توليد مادي ( يا فاكتور اقتصادي) مستقيما تعيين كننده ي محتوا و شكل تمام فعاليت هاي گفته شده در روبنا است، نمي پذيرد. پايه ي اجتماعي، چيزي مثل عمل مولد نيست. همچنين نمي توان "توليد مادي" برابر پايه ي اجتماعي گرفت؛ بلكه مناسبات اجتماعي است كه انسان ها براي توليد زنده گي مادي شان برقرار مي كنند( و اين مناسبات توسط توليد زنده گي مادي تعيين مي شوند. ولي نه به شكل مكانيكي). ماترياليسم تاريخي يك دترمينيسم(جبرگرايي) اقتصادي نيست بلكه يك دترمينيسم اجتماعي-اقتصادي ست."(12)

در نتيجه مناسبات اجتماعي توليد يك ارتباط هستند. مكاني براي تعيين و اثرگذاري ميان روبنا و زيربنا. نيروهاي مولد در هر لحظه از رشد خود سازنده ي پايه اي هستند كه بر آن مناسبات اجتماعي توليد بنا مي شوند. و اين مناسبات خود تعيين كننده ي روبنا هستند. ولي در لحظه ي آخر، زماني كه خط عليت ها را پي مي گيريم، هميشه به يك علت مادي مي رسيم. زماني كه بدين شكل تا سرچشمه ي بشر پيش مي رويم، اين زيربنا ها هستن كه تعيين كننده اند. چراكه از آن لحظه اي كه انسان توانست وسائل هستي خودش را بسازد بود كه از "حيوانيت" درآمد.

اين شِما و كاربرد روش ديالكتيك( كه در پايين خواهيم ديد) به ما مي فهمانند كه اگر عقايد جاي گاه مهمي دارند و مي توانند روي پايه هاي مادي عمل كنند، به همان مقدار توسط زيربنا تعيين مي شوند:" تضاد ميان مناسباتاقتصادي كه خود را در روبنا و توسط نزاع ميان طبقات اجتماعي بازتاب مي دهد، زاينده ي جريان تاريخ است. خود اين نزاع ها به شكل نزاع عقايد در مي آيد. عقايدي كه رفتار انسان ها را تغيير مي دهند و اين تغيير رفتارها در مناسبات اقتصادي نشان داده مي شود. خطاي ايده آليسم اين است كه اين عكس العمل آخري(تاثير عقايد روي رفتار اقتصادي) را نقطه ي شروع مطلق مي گيرد."(13)

د-حركت، ديالكتيك و تضاد: يا چگونه جوامع تكامل مي يابند و تغيير شكل مي دهند

شِماي بسط داده شده در پايين به هيچ وجه ثابت نيست: تمام عناصر شرح داده شده در كنش و واكنش متقابل هستند و به اين ترتيب تغيير شكل ها را به همراه دارند. اگر عناصر زيربنا پايه ي فهم پديده هاي تاريخي هستند، چرا كه "در آخرين مرحله"تعيين كننده ي عناصر ديگر هستند، روبنا هم به نوبه ي خود مي تواند بر زيربنا تاثير بگذارد. به بيان ديگر، اگر روبنا بازتاب زيربنا ست و توسط آن تعيين مي شود، خود داراي يك اتونومي ست و هستي مستقل خود را هم دارد. تبديل مي شود به نيروسس فعال كه به نوبه ي خود مي تواند بر زيربناي اقتصادي جامعه تاثير بگذارد. مي توان مشاهده نمود كه روبنا حتا ظرفيت مقاومت بيشتري دارد نسبت به زيربنا.

يكي از مشخصه هاي اصلي تمام جوامع اين است كه همه چيز درحركت است. تمام اشكال مناسبات اجتماعي در تمام مراحل با اين "تغيير" شناخته مي شوند. حركتي كه تشكيل شده از تمام كنش و اكنش هاي ميان عناصر متفاوت سازنده ي جامعه مي باشند. و از اين حركت است كه تغيير زاده مي شود. جامعه ي برده داري زاينده ي جامعه ي فئودالي بود. و جامعه ي فئودالي زاينده ي جامعه ي سرمايه داري.(پايينتر خواهيم ديد چرا و چگونه). يك تحليل درست با دانستن اينكه همه چيز در "شدن" است بايد اين حركت را در گذشته، حال و آينده در نظر بگيرد. كنش و واكنش ها به شكل مشروطي دو جانبه هستند: تنها عنصر آ. روي عنصر ب. عمل نمي كند، بلكه واكنش عنصر ب. بر عنصر آ. هم وجود دارد. اين شيوه ي در نظر گرفتن پديده ها در حركت و تغيير شكلشان و در پيوستگي عمل دو جانبه شان، متد ديالكتيك ناميده مي شود. (14) اين روشي است براي تحليل و تفكر كه توسط ماركس براي فهم پويايي تاريخ استفاده شد.(اينچنين، روبناي ايدئولوژيك-ذهنيات، آگاهي ها و سنت ها- پس از اينكه " پايه هاي مادي "اش سال هاي سال است تخريب شده، همچنان باقي ست و مانعي ست بر سر راه ساخت جامعه اي نو)

ديالكتيك مشخصه ي ديگري از جوامع را به ما نشان مي دهد: تضاد ها. اينچنين، اگر ماتريالسم تاريخي نشان مي دهد كه اين انسان ها هستند كه تاريخشان را مي سازند، چراكه آنها هستند كه از طريق ارضاي نيازهاي شان زنده گي مادي خود را مي سازند كنند و اين زنده گي مادي تعيين كننده ي سازمان بندي اجتماعي ست، ديالكتيك به ما مي آموزد كه آنها" اين كار را به شكل دلبخواهي و يا در موقعيت هايي كه با آزادي انتخاب شده باشند انجام نمي دهند، بلكه آنها در برابر موقعيت هايي قرار مي گيرند كه در برابرشان قرار دارد، موقعيت هايي كه از گذشته به آنها منتقل شده، به طور خلاصه، در وضعيت هايي داده شده"(15) از آنجا كه مناسبات اجتماعي " توسط پيشروان هر نسل، به شكل توده اي از نيرو هاي توليدي، سرمايه و شرايطي كه توسط نسل جديد تغيير مي يابند، به نسل ديگر مي رسد، و از طرف ديگر شرايط زنده گي آن(نسل جديد) را تعيين مي كند، مي توان نتيجه گرفت كه: به همان اندازه كه انسان ها شرايط محيط خود را مي سازند، شرايط محيط هم انسان ها را مي سازند" (16) پس تقدير تاريخي وجود ندارد! تمام واقعيت توسط تضاد ها ساخته مي شود و بدون اين تضاد ها پيشرفتي ممكن نيست.

بوسيله ي تضاد هاست كه مي توان جنبش هاي اجتماعي را توضيح داد. و همين تضادها هستند كه شيوه هاي مختلف توليد را به همراه مي آورند. چرا كه هر شيوه ي توليد معين داراي تضادهاي معيني ست. اما يك تضاد اساسي وجود دارد براي فهم چگونگي گذر از يك شيوه ي توليد به شيوه ي توليد ديگر: در يك لحظه ي مشخصي در تكامل تاريخي، نيروهاي مولد با مناسبات اجتماعي توليد وارد تضاد مي شوند. چرا كه نيروهاي مولد در توسعه و تكامل دائمي هستند در حالي كه مناسبات اجتماعي توليد به سكون و انجماد تمايل زيادي دارند. ما گفتيم كه نيروهاي مولد تعيين كننده ي مناسبات اجتماعي توليد هستند. ولي وحدت ميان اين دو بصورت ديالكتيكي داراي يك نزاع دائم است كه باعث مي شود تا در لحظه ي معيني، ميان دو عنصر تضاد ايجاد شود. و اين تضاد است كه از طريق جنبش هاي اجتماعي، گذر ميان دو شيوه ي توليد را باعث مي شود.

در اينجا بايد تغييرات كمي و تغييرات كيفي را شناخت. بعنوان مثال آب در دماي 99 درجه تغييرات زيادي مي كند ولي همچنان آب است و اين يك تغيير كمي ست. ولي در 100 در جه آب تبديل به بخار مي شود و اين يك تغيير كيفي ست. در رابطه با انچه به ما مربوط است، رشد نيروهاي توليدي يك تغيير كمي ست. ولي زماني كه اين تغييرات به مرحله ي مشخصي رسيد. مناسبات سنتي توليد مي توانند از بين بروند و مناسبات جديد كه با شيوه ي توليد جديد مرتبط اند جايگزين آن شوند. و اين يك تغيير كيفي ست. اين تغييرات هميشه تدريجي و صلح آميز نيست و در جوامع انساني گاه با انقلاب، جنگ يا آشوب هاي اجتماعي بزرگ همراه است.

انقلاب اجتماعي، آنطور كه ما آن را مي فهميم، يك تغيير كيفي برآمده از يك "جهش كيفي " ست. مي توان تغيير شيوه ي توليد فئودالي به سرمايه داري را مثال زد. انقلاب فرانسه يك نمونه ي كلاسيك است: در قلب جامعه ي فئودالي، نيروهاي مولد بدون وقفه رشد مي كردند و خصوصيات كاپيتاليستي به خود مي گرفتند(توسعه ي مانوفاكتور، ماشين ها و ..) ولي اين نيروهاي مولد كه حالا هرچه بيشتر خصلت سرمايه داري به خود مي گرفتند، با مناسبات اجتماعي شيوه ي توليد فئودالي وارد تضاد شدند. به دليل اينكه مناسبات فئودالي نمي توانست خود را با نيروهاي مولد هماهنگ كند، در راه پيشرفت و توسعه ي بيشتر آن مانع مي شد. و اين، براي طبقه ي بورژوا امكان مناسبي بود، تا براي توسعه ي قدرت خود مناسبات پيشين را محو و نابود كند. همچنين براي اينكه قدرت اقتصادي بورژوايي خود را كاملا گسترش دهد، مي بايست قدرت سياسي آريستوكرات ها را واژگون مي كرد. و اين همه باعث انقلاب مشهور 1789شد.

در خود جامعه ي سرمايه داري هم دو تضاد وجود دارد كه اولي اساسي ست:

1-تضاد ميان اجتماعي شدن نيروهاي مولد و خصلت خصوصي ابزار توليد

در سيستم سرمايه داري، تضاد ميان نيروهاي مولد و مناسبات اجتماعي توليد شكل ويژه ي مناسب با اين شيوه ي توليد را به خود مي گيرد.همانطور كه ديديم، در سيستم سرمايه داري، ابزار توليد بدليل وسعت گسترش يابنده ي خود، فقط بوسيله ي اجتماعي از كارگران قابل استفاده است. هر شاخه اي از توليد نيازمند ابزار و و نيروي كار هر چه بيشتر متفاوتي ست.(بعنوان مثال،شيمي در ابتدا يك جزء از توليد صنعت بود. يعني محصولات شيميايي براي فروش توليد نمي شدند. و بطور مستقيم در توليد صنعت تركيب مي شدند. ولي با توسعه ي صنعتي، بطور موازي صنعت مستقلي به نام شيمي بوجود آمد كه در آن هزاران كارگر براي توليد محصولي كه فقط در مرحله ي اخر و از خلال مبادلات و از طريق بازار وارد صنعت مي شد، به كار گرفته شدند.) اين وابستگي متقابل نه فقط در شاخه هاي متفاوت صنعت، بلكه در سطح ملي و جهاني هم بود. اين اجتماعي شدن نيروهاي مولد با خصلت خصوصي ابزار توليد وارد تضاد مي شوند چرا كه ابزار توليد در دست اقليتي از اجتماع است.

در نتيجه، خصلت خصوصي ابزار توليد ترمزي در برابر رشد نيروهاي مولد است. امروزه اين تضاد خود را به اين شكل نشان مي دهد كه عليرغم اينكه بشر از منابع كافي و امكانات علمي و تكنيكي گسترده اي برخوردار است و مي تواند با اينها تمام نيازهاي اوليه ي ساكنان سياره ي زمين را برطرف كند، واقعيت كاملا برعكس است...از انجايي كه ثروت اين اقليت مالك ابزار توليد بر استثمار انسان توسط انسان بنا شده است؛ و اين يعني سلب مالكيت از اكثريت. در نتيجه تمايل اين اقليت مالك، در برابر تامين نيازهاي اوليه ي همه است. براي پاسخ به اين ضرورت ارضاء نيازها، مناسبات اجتماعي سرمايه داري بايد محو شوند(همچنين شيوه ي توليد سرمايه داري) تا اينكه نيروهاي مولد بتوانند توسعه ي مناسب و كامل داشته باشند. و پيدا كردن راه حل براي اين تضاد اساسي، در چارچوب شيوه ي توليد سرميه داري غيرممكن است.

2-تضاد در بطن خود مناسبات اجتماعي توليد، ميان سرمايه و كار

همانطور كه خواهيم ديد، در تمام شيوه هاي توليدي كه در آن ها مناسبات استثماري وجود دارد، دو گروه اجتماعي متخاصم وجود دارد؛ استثماركننده و استثمارشونده. واين گروه ها خود به طبقات مختلف اجتماعي تقسيم مي شوند. نزاع طبقاتي ميان كارگرها و سرمايه داران، بيان سياسي و ايدئولوژيك تضاد ميان نيروهاي مولد( كه عاملان اصلي آن توليدكنندگان، كارگران در معناي وسيع اش بعنوان نيروي كار و جزء اصلي نيروهاي مولد، هستند) و مناسبات اجتماعي توليد( كه مدافعان اصلي اش مالكان ابزار توليد، طبقات حاكم و در اين مورد بورژوازي ست) است. بعبارت ديگر اين نزاع ميان صاحبان ابزار توليد و تمام سلب مالكيت شده گان است. واينچنين نزاع طبقاتي ميان پرولتاريا و متحدانش از يك طرف، و سرمايه داران و حاميانشان از طرف ديگر، چنانكه مرتجعان بيان مي كنند يك انتخاي سياسي يا ايدئولوژيك نيست. بلكه ضرورتي عيني و اجتناب ناپذير است كه از طبيعت شيوه ي توليد سرمايه داري ناشي مي شود.

و با نزاع طبقاتي ست كه تغيير كيفي ميان دو شيوه ي توليد، و از طريق انقلاب ممكن است. اين همان چيزي ست كه ماركس در ابتداي "مانيفست حزب كمونيست" مي نويسد:" تاريخ تمام جوامع تا روزگار ما تاريخ نزاع طبقاتي بوده است". نزاع طبقاتي ،اينچنين، موتور تاريخ است.

نتيجه گيري

واقعيت اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي يا تاريخي داراي پيچيده گي نامحدودي است. براي بدست آوردن واقعيت اينچنين متغير و پيچيده، فقط مي توان از ساده كردن آن توسط يك شِما(طرح كلي) استفاده كرد. و اگر اين كار به طور كامل پاسخگو نبود، بايد ديناميك محرك آن را فهميد. اين همان كاري ست كه ماركس بوسيله ي تئوري ماترياليسم تاريخي اش انجام داد: فهم پذير ساختن توسعه ي تاريخي بشر بدون اينكه در دام ساده انگاري بيفتد. روش ماركس انچنان كه او ان را تعريف مي كند، وسيله اي براي فهم بهتر است. اصول جزمي اي نيست براي از بر داشتن و به كار بستن بدون تطبيق دادن با وضعيت مشخص.

ماركس(و بعد از او لنين)، بر اهميت تحليل عيني از وضعيت هاي عيني و موقعيت هاي مشخص اين يا آن كشور معين تاكيد داشتند. همينطور بر نوآوري و غني سازي تئوري شان."متاسفانه نزد آنهايي كه به ماركس استناد مي كنند زياد اتفاق مي افتد كه كارهاي اين متفكر را همچون وحي منزل تكرار مي كنند. انگار تكرار عبارات مهم، دشواري هاي تحقيق را محو مي كند. انگار براي حل هر مسئله اي به شيوه اي كه سكت هاي پروتستان از كتاب مقدس استفاده مي كنند،ماركس راه حل را به ما داده باشد. اين در نظر من مذهبي يا حتا فاشيستي ست. اگر اينچنين بود قرائت ماركس امروزه جالب توجه نمي بود"(16). آنچه اهميت دارد "تاييد كردن ماركس" نيست بلكه "به شيوه ي او رفتار كردن است." و آن كمك گرفتن از تئوري او براي بناي تئوري هاي ديگر، استفاده از روش او بعنوان ابزاري براي كشف، تحليل و توضيح پديده هاي جديد، و ناشناخته در زمانه ي ماركس، است.

1) Henri Lefèbvre, "Sociologie de Marx ", Ed. P.U.F. 1974.

(2) Karl Marx, Introduction à la " Contribution à la critique de l'économie politique ", 1859, Ed. du Progrès, Moscou, 1978.

(3) Karl Marx, " La Sainte famille ", 1845, cité par M. Rubel dans "Pages de Karl Marx ", tome 1, Ed. Payot, 1970.

(4) Marx, " L'idéologie allemande " (1846), Ed Sociales 1978.

(5) H. Lefèbvre, op. cit.

(6) Thèse XI dans " Thèses sur Feuerbach ", 1845.

(7) Marx/Engel, " L'idéologie allemande ".

(8) Ernest Mandel, " Introduction au marxisme " 1983.

(9) Marx, " Misère de la philosophie ", 1847, Ed. Sociales, 1946.

(10) Lénine, " La grande initiative ", cité par Marta Harnecker, " Les concepts élémentaires du matérialisme historique ", Ed. Contradictions, 1974.

(11) Marx/Engels, " L'idéologie allemande ".

(12) Ernest Mandel, " Introduction au marxisme ".

(13) Jean Gorren, " Sociologie et Socialisme ", Université Ouvrière de Bruxelles, 1951.

(14) Pierre Jalée, " L'exploitation capitaliste ", Maspero, 1974.

(15) Marx, " Le Dix-huit Brumaire de Louis-Napoléon Bonaparte ", cité par Maximilien Rubel, " Pages de Karl Marx ", Ed. Payot 1970.

(16) Marx/Engels, " L'idéologie allemande ".

(17) Michel Miaille, " Une introduction critique au droit ", Ed. Maspero 1978.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر